به تازگی تجربهای به زعم خود شگفتانگیز داشتم که دید مرا نسبت به اهمیت محیط اجتماعی،زندگی و خویشتن شفافتر کرد.
چند روز پیش،با تنی چند از دوستانم تصمیم گرفتیم پس از مدتها دیداری تازه کنیم.
دوستانی که مصیبت زندگی در دفول و دانشگاه دزفول را در کنار یکدیگر گذرانیده بودیم.(در مورد آن دوران بیشتر نگاشتهام و حوصلهاش از این مطلب خارج است.)
اینجا بیشتر از آن دوران نوشتهام
در باب زندگی | اگر فکر می کنی برای شروع دیر است این مطلب را بخوان
فهرست مطالب
1
من بودم و سید مهدی و امیرحسین و سروش.همان دوران که من انصراف دادم و دوباره کنکور دادند،امیرحسین و سیدمهدی هم انصراف دادند و دوباره کنکور دادند.
آنها دانشگاه چمران اهواز پذیرفته شدند در رشتههای مختلف.(به جز سروش که از اول در دانشگاه چمران درس میخواند.)
وقتی ملاقات کردیم،متوجه موضوعی شدم.
متوجه شدم که چقدر افسرده حال و پریشان هستند.
در تمام سخنانشان تصویر تونلی را میدیدم که بنبست است و راه فراری نیز از آن وجود ندارد.
دقیقا همان تصویری که خود من نیز تا قبل از انصرف دادن از دانشگاه و کنکور دادن دوباره میدیدم.
2
سروش حرف جالبی به من زد.
سروش میگفت:
«پوریا،محیط خیلی اهمیت داره.یه نگاه به خودت بنداز اصلا.چشمات فرق کرده.چشمات زندگی داره.ما که موندیم اینجا داغون شدیم.سردرگمیم.محیط زندگی ما بسته اس.»
3
آخر شب هنگام بازگشت به خانه،سیدمهدی همراهم بود و داشتم سر راه او را هم میرساندم.
در بلوار ساحلی میراندیم که سید گفت:
«بزن کنار.امشب هوا خیلی خوبه.باد خنکی میاد.بریم یکم لب آب بشینیم به یاد دزفول.»
نشستیم.نیمهشب بود و نسیم ملایم شبانه بر تن کارون دست نوازش میکشید.
آسمان بیلکه بود و ماه از نیمرخ به ما مینگریست.
چیزی نمیگفتیم.
من و مهدی پیوند برادری عمیقی داریم.برادریای همچون سربازان.سربازانی که در ژرفنای مصیتها در کنار یکدیگر بودهاند.
تمام آن دوران تاریک را با یکدیگر گذراندهایم.
4
کسانی که در مصیبتها یاور و پشتیبان یکدیگر بودهاند،ریشههایشان،بیزمان و مکان،به یکدیگر گره خورده است.
نشسته بودیم و همان آهنگهایی را گوش میدادیم که در آن دوران تاریک،کنار رودخانهی دز مینشستیم و گوش میدادیم.بهخصوص آهنگهایی حزنانگیز از گروه آنتیمتر.
حال و هوای آن روزها و شبها را با تمام سلولهایم احساس کردم.
گویی علاوه بر حافظهی عضلانی و ذهنی و امثالهم،حافظهی احساسی هم داریم.
حافظهی احساسی من،تمام آن شبهای تاریک و ناامیدی را در خاطرم آورد.
5
سپس خودِ آن دورانم را با خود اکنونم مقایسه کردم.
آن پوریا کجا و این پوریا کجا.
آن پوریا که فقط در بسته میدید کجا و این پوریا که درهای جدید میسازد کجا.
مهدی هم گفت.گفت گذراندن چنین شبهایی برایمان سازنده است.گفت الان تا قبل از اینکه بزنیم بیرون،گرههایی در ذهنم افکنده شده بود.حالا گویی چراغی در جانم روشن شده است.
با یادآوری آن احساسات،آن دوران سهمناک،میفهمیم چه دوران سختی را از سر گذراندهایم.
میفهمیم که از پس این سختیها و هر سختی دیگری نیز برخواهیم آمد.
سختیها وجود دارند.اما پایدار نیستند.بالاخره میگذرند.
فقط انسانهای سرسخت هستند که پایدار میمانند.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
قدرت تداوم|نکاتی برای پرورش مداومت و پشتکار در انجام کارها
در باب زندگی | هدف زندگی چیست؟اندکی غرولند و نتیجه گیری
در باب زندگی | یافتن هدف زندگی یا ساختن هدف زندگی؟یک پرسش و پاسخ
گیر کردن در دوران سخت پوست کلفتت میکند.از تو انسان دیگری میسازد. هرچند دوام آوردنش کار هر کسی نیست. کاش همه سختیها فقط ندت محدودی طول میکشیدند. گاهی گذرانش سختتر از همیشه میشود.
دقیقا همینطوره معصومه جان.
ممنونم ازنظر خیلی خوبت و توجه و همراهیت با من.