اولین سال دانشگاه را میگذراندم.ماجرا مربوط به چند قرن پیش است.آنروزها که در دانشگاه جندیشاپور دزفول،مهندسی مکانیک میخواندم.
هنوز دوماه هم از گذران عمر در دزفول نگذشته بود که فهمیدم چه اشتباهی کردهام.فهمیدم که قرار است 4 سال از عمرم در اینجا،شهری که از آن بیزارم و در رشتهای که دچار یاس و ناامیدیام میکند بهیغما برود.
اما خب،بهناچار باید ادامه میدادم.خب،چه کسی میتواند روی پدر و مادر را زمین بیندازد؟
اینهمه سال زحمت کشیده بودند تا من در یک دانشگاه دولتی،در رشتهای مناسب مشغول تحصیل شوم.
اما خودم در چه وضعیتی بودم؟
تلاشهای بیحاصلی کردم که در دزفول فوتبال را ادامه دهم.که نشد.تلاش کردم درسهایم را به نحو احسن بخوانم.آن هم مال من نبود.
افتاده بودم در یک دور باطل.

به یاد دارم شبهایی را که تنهایی میرفتم لب رودخانهی دز.یک شب را کاملا شفاف به یاد دارم.
یکی از آن شبهای خیس بود.ابرهای تاریک و بزرگ،گلهگله جلوی دید ستارگان و ماه را گرفته بودند.
روی یک نمای آجریِ قدیمی که روی رودخانه ساخته بودند نشسته بودم و پاهایم از آن آویزان بودبوی هیزم سوخته در فضا آکنده بود.زیرپایم،آب رودخانه با شدت به صخرهها برخورد میکرد و صدای مهیبی داشت.
با خود فکر میکردم که اگر این لحظه،خود را پایین بیندازم،در دم بر اثر برخورد با صخرهها خواهم مرد.و بدنم را اطراف شوشتر پیدا خواهند کرد.
تنها فکر به پدر و مادرم مرا از انجام چنین کاری باز داشت.
اما خب،چه میشد کرد؟
این دور باطل بالاخره مرا به ورطهی هلاکت روحی میرساند.
عمرم داشت میگذشت.جوانیام داشت می گذشت.
بهمعنای واقعی احساس میکردم در تونلی هستم که آخرش بنبست است.و مرا از این بن بست رهایی نیست.
بر فرض مثال میتوانستم دانشگاه را تمام کنم.بعدش چه؟سربازی.
باری،همهچیز را تمام شده میدیدم برای خودم.
تنها شانسی که آوردم این بود که عادت مطالعهام را حفظ کرده بودم.تا جایی که در توانم بود مطالعه میکردم.
یکروز که داشتم کتاب جادوی فکر بزرگ،نوشتهی دکتر دیوید.جی. شوارتز را مطالعه میکردم،آن جا بود که جادوی واقعی اتفاق افتاد.
تو تمام عمرت را پیش رو داری!
میدانی دکتر شوارتز در کتابش به من چه گفت؟
خلاصهاش را برایت می گویم.نوشته بود:
فرض می کنیم تو میخواهی وارد کار مورد علاقهات شوی.الان چند سال سن داری؟سیسال؟
خب،فرض کنیم حداکثر سنی که میتوان در آن کار هم فعالیت کرد،تا سن هفتاد سالگیست.
با این حساب،تو چهلسال تمام فرصت داری که کار موردعلاقهات را انجام دهی؟
پس دقیقا چرا فکر میکنی همهچیز برای تو تمام شده است؟
اصلا بگو پنجاه سالت باشد.بیست سال فرصت برای انجام کار موردعلاقهات داری!نداری؟
اینها را که میخواندم،برقی از ستونفقراتم گذشت.نگاهی به خودم در آینه انداختم.بیست،بیست و یک سال بیشتر نداشتم و ناامید شده بودم و عمر خود را پایان یافته میدیدم!جوانی خود را پایان یافته میدیدم!
آیا این احمقانه نیست؟
جالب اینجاست که اکثرا هم وقتی چنین احساسی داریم که حتی به نیمهی عمر خود نیز نرسیدهایم.
آنجا بود که تصمیم خودم را گرفتم.
عزمم را جزم کردم و از دانشگاه انصراف دادم.دوباره در کنکور ثبتنام کردم.ریسک قبول نشدن در کنکور و رفتن به سربازی با دیپلم را به جان خریدم.
چندین و چند ماه مطالعهی مستمر کردم و نتیجه چه شد؟
در رشتهی ادبیات اسپانیایی دانشگاه تهران قبول شدم و به تهران نقل مکان کردم.
از دزفول تا تهران.بهنظرت جالب نیست؟

وقتش رسیده که باورهای قدیمیمان مبنی بر اینکه:
“نه دیگه جوونی من تموم شده.من عمر خودم رو کردم.دیگه فرصتی ندارم.”و قص علی هذا را بگذاریم در طاق نسیان.
باید این باورهای قدیمی را فراموش کنیم.
باور کن که ما،من و تو،هنوز به اواسط زندگی خود نیز نرسیدهایم.چرا بخواهیم ناامید باشیم که زندگیمان هدررفته و از بینرفته است؟
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
چقدر جالب پوریاجان، همین دیروز بود که داشتم با مربیم در مورد این که دیگه برای ورزش حرفهای دیره و سن من به درد این کار نمیخوره بحث میکردم و بر خلاف تمام منطقی که مربی برام آورد من باز قبول نکردم.
چقدر پستت در زمان و مکان درستی سر راهم قرار گرفت!
قربانت مینوجانِ نازنین.چقدر خوشحالم که تونسته مفید واقع بشه واست این مطلب.آفرین به تو که قبول نکردی و تصمیم گرفتی کار خودت رو بکنی.باید به خودت افتخار بکنی.