“با یاد خدا دلها آرام میگیرد.”
این مطلب روایتیست از آشنایی حقیقی من با این عبارت.
بارها اذعان داشتهام که من آدم مذهب و دین نیستم.
سالکام.تجربه کردن را دوست دارم.
دوستتر دارم که جادهی زندگی را گام بردارم و در مسیر،از هر که دانشی دارد بیاموزم.
این اواخر با تاملات و تفکرات شمس تبریزی آشنایی یافتهام.
کتابی میخوانم به نام “شمس تبریز” به کوشش آقای مهدی سالارینسب،که توسط نشر نی به چاپ رسیده است.
در یادداشتهای قبلیِ در باب زندگی(که در پایین همین مطلب لینکشان را میگذارم)گوشههایی از برداشتها و یادداشتهای خود را از خوانش این کتاب درخشان نوشتهام.
وقتی به پیشرفتهای علمی و فکری قرون 4 تا 7 هجری قمری و بزرگانی که در آن دوره پرورش یافتهاند میاندیشم،غرق حیرت میشوم.
دوست دارم آن دوران را رنسانس ایرانی-اسلامی بنامم.
عصری که پیشرفتهای علمی،فکری و انسانی شگرفی در آن اتفاق افتاد.
آنقدر پیشرفتها عظیم و گیرا بوده که رنسانسی که در اروپا اتفاق افتاد و مکتبهای فکری مختلفی که به وجود آمد را،چنانچه همچون نخی که به دنبال سر نخش باشیم،به دنبال منشا تفکراتشان بگردیم،می رسیم به تفکراتی که علمای عصر رنساس ایرانی-اسلامی داشتهاند.
باری،با این مقدمه،میخواهم ارتباط خویشتن با عبارت اول مطلب را بیان کنم:
فهرست مطالب
1
مدتی پیش،در یکی از روزهای سوزان تابستانیِ اهواز،زیر باد خنک و جانافزای کولر و گرمای دلچسب پتو مشغول مزهمزه کردن کتاب شمس تبریز بودم که به این حدیث برخوردم:
کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)
باری،حدیث معروفِ “گنج مخفی” که از اهمیت والایی در عرفان اسلامی برخوردار است.
دیدهاید چگونه یک آهنربا،جسمی آهنی را به سمت خود میکشد؟
این حدیث همان آهنربا بود که چراغی در جان من روشن کرد و به دنبال خود کشاند.
2
نشست تحقیقاتی را شروع کردم.
شروع کردم به سرچ راجع به این حدیث و منشا و ماخذ آن.
گویی این حدیث کلیدی باشد که دری نورانی را به رویم گشوده باشد.
به احادیث و روایات و گفتههای دیگری رسیدم.مثلا این فرمودهی علیبنابیطالب:
“و تحسب أنك جرم صغیر
و فیك انطوی العالم الاكبر”
«ای انسان آیا تو با اینكه در درون خود جهانی بزرگ را جای دادهای، گمان میبری كه جسمی كوچك هستی؟»
3
موضوعی که به کرّات در تفکرات شمس تکرار شده،این است که او انسان را عالم اکبر میداند و کائنات را عالم اصغر.
همچنین بیان دارد که انسان،کَونِ جامع است.یعنی چه؟
یعنی این که تمام کائنات را در خود جای داده است.
من با یاریِ ذوق شعری،همیشه باور داشتم که میتوانم احساسات یک برگ درخت را درک کنم.
اما حالا با تفکری آشنا شدم که میگوید در واقع همین هم هست.ذرات وجود آن برگ در وجود تو نیز هست.
4
باری،همهی اینها متقدم شد بر شهودی که امروز پیدا کردم.
امروز یکی از آن روزهای دشوار و عصبیکننده بود.
کارهای زیادی بر سرم ریخته بود و پروژههای مختلفی را باید پیش میبردم.
از طرفی نگران نتیجهی پیشبرد یک پروژهی مشخص بودم.
استرس داشتم که نکند به اندازهی کافی برای انجامش خوب نباشم و نتوانم از پسش بر بیایم.
اینجا بود که چراغی در ذهنم درخشیدن گرفت.
” کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)”
این عبارت در ذهنم آمد.آرام شدم و اصالت وجودی خود را به یاد آوردم.
کارها به نیکی پیش رفتند.
اکنون که این یادداشت را مینگارم،گویی دروازهای نورانی که در اثر شهودی جدید و شفاف شدن ذهن به وجود میآید در برابر خود میبینم.
باری،اکنون معنای عبارت “با یاد خدا دلها آرام میگیرد.” را درک میکنم.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
در باب زندگی | مرگ چیست؟مرگ در نگاه شمس تبریزی و روزنگاری از خویش