میخواهم در این یادداشت،از مکاشفهای که در پارک پرواز داشتم بنگارم.مکاشفهای که ختم به درک از غربت انسان،کاروانسرا بودن این دنیا و درک اصالت وجود انسان شد.
1
یکی از بعدازظهرهای سربی پاییز تهران بود.
از دانشگاه به سمت خانه برمیگشتم.
از متروی میدان صنعت بیرون آمدم.ریزبارانی میتراوید.
سوار تاکسیهای بلوار پاکنژاد شدم و بالا رفتم.به سمت خانه.
اما هنوز دلم نمیخواست به خانه بروم.گرگ و میش بود.شب نزدیک بود.
از پارک پرواز بالا رفتم و روی یکی از نیمکتهای رو به شهر آرام گرفتم.
همواره با خود در کشمکش بودهام.
خب،کدام انسان نبوده است؟
ما هماره با خود در کشمکشیم.میخواهیم بدانیم آمدنمان بهر چه بوده است.
میخواهیم بفهمیم که هدفمان از زندگی چیست؟
احساس دورافتادگی میکنیم.گویی غریبی هستیم در سرزمینی که هموطنی نیست.
2
چه کسی بهتر از مولانای جان این دورافتادگی را بیان کرده است؟
“بشنو این نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
از نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند”
3
همچنان که روی نیمکت چوبی نشسته بودم و به سر و صدای فوتبال بازی کردن چند پسربچه پشت سرم گوش میدادم،چشمانم را بستم.
تصویری از یک پس زمینهی سیاه.دو جسم روشن و دوار در سمت راست و چپ صفحه حاضر بودند.سمت چپی،کمی بزرگتر از سمت راستی،نوری را بر آن میتراوید.
در سکوت.بیخویشتن.نشسته بودم.
انفجاری از نورهای سفید و سیاه در ذهنم شکل میگرفت.
جملهای در نظرم آمد از کتاب گفتگو با کافکا اثر گوستاو یانوش:
“باید به غربت بروی تا بتوانی موطنی را که ترک کردهای بازشناسی.”
4
چنان تاثیری در بطن وجودم گذاشت که ناگه ایستادم و چشمانم را گشودم.
هجوم نسیم خنک را در موهایم حس کردم.
با خود گفتم:
«ما در این زندگی مسافریم.زندگی،به مثابهی کاروانسراییست.پس شاید هدف اصلی ما از این سفر این است تا اصالت وجودی خود،تا موطن خود را بازشناسیم.»
یک آن،گویی جهان روشنایی خود را بر پیکرم میافشاند.
دروازهی نور در برابرم گشوده شد.
5
نظر شمس تبریز،این است که انسان در این جهان غریب است اما در عین حال،عارف حقیقی را همواره در بسط و شادی میداند و معتقد است دنیا زندان مومن نیست.در جهانبینی شمس دو موضوع غربت و شادی مقارن هماند.
که در تایید این تفکر،مولانای جان میفرماید:
جانا به غریبستان،چندین به چه مانی
بازآ تو از این غربت،تا چند پریشانی؟
6
به گمانم این خود،مهمترین دلیل بر شادی و امید انسان به زندگی باید باشد.
میپرسید چرا؟
بیاییم با دلیل توجیه کنیم:
فرض کنیم ما در خانهای زندگی میکنیم که مامن و ماوای ماست و آن را بسیار دوست داریم.در آن آرامش داریم و حالمان خوب است.
اما به خاطر شرایطی،مجبور میشویم به سفر برویم.
سفری کوتاه یا طولانی.
اما میدانیم بالاخره باید به آن خانهای بازگردیم که از آن آمدهایم.
آیا دانستن این که خانه و موطن ما چنین جای آرامشبخش و دلنشینیست،باعث نمیشود که هم از سفر لذت ببریم،و هم ارزش موطن و خانهی خود را بیشتر بدانیم؟
اگر به این غربت نیامده بودم،چگونه میتوانستم قدر موطنم را بازشناسم؟
پس هدف من از این زندگی،از این سفر،بازشناختن موطن خویش بوده است.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
در باب زندگی | اهمیت محیط اجتماعی در زندگی ما
در باب زندگی | هدف زندگی چیست؟اندکی غرولند و نتیجه گیری
در باب زندگی | یافتن هدف زندگی یا ساختن هدف زندگی؟یک پرسش و پاسخ