مرگ چیست؟
اکنون در کناری از کتابفروشی محام در اهواز ایستادهام و در دفترچهی کوچک نقرهفامم مینگارم.
شب تابستانی گواراییست.گرمایی ملایم و انسانهایی با چشمان نگران،ولی التیام یافته.
از چه التیام یافته؟نمیدانم.
شاید گرمای جانافزای این شبها،شاید گرمای روشنیبخش کتابهای کتابفروشی.
به یاد دارم آن اوایل که شروع به نوشتن کرده بودم،در تلاش بودم تا “فرهیخته” بنویسم.اما اکنون بنا دارم تا حد امکان ساده بنویسم.
آنچه ساده از دل برآید،لاجرم ساده بر دل بنشیند.
باری،بگذریم.
همین الان که در کنج کتابفروشی غنودهام،به مرگ میاندیشم.
اگر همین حالا به سراغم آید،چه اتفاقی خواهد افتاد؟
او چه شکلی خواهد بود؟
مرگ نقل مکان است
در همین حین،مهرداد یکی از دوستان موسیقیدان و قدیمیام را دیدم.
قامت بلندش از در کتابفروشی وارد شد.موهای کوتاه و مشکی لختش شانه نزده و کمی بهم ریخته بود که البته با روحیات هنری اش سازگار بود.
از دور سلام داد.نزدیک آمد و دیداری تازه کردیم.
آخرین بار در تهران دیده بودمش.
از مشقتهایی که برای تهیهی آلبوم جدیدش کشیده برایم گفت.
به تازگی آلبوم موسیقی جدیدش را روانهی کائنات کرده است.با نغمههایی که به زعم من،از عرش کبریایی میِآیند.
یکی از آهنگهای مهرداد را این پایین برایتان میگذارم.
برگردیم سراغ مسئلهی مرگ.
میلی اجتنابناپذیر به دانستن نظر شمستبریز راجع به مرگ در بطن وجودم احساس کردم.
همان گوشه،کتاب “شمس تبریز” را در فیدیبو باز کردم و دنبال کلمهی مرگ گشتم.یافتمش.
در کتاب چنین سخن رانده شده است:
“مرگ در نظر شمس نقل مکان کردن است از سرایی به سرایی دیگر.این انتقال،مانند انتقال از عالم رَحِم به این جهان،حرکتی دگربار از جهانی کوچکتر به عالمی فراختر است،آنگونه که این جهان را در برابر آن جهان مانند زندانی مینماید.مسلماً اعتقاد دینی شمس پایهی این نگرش اوست.”
زیباست.مرگ را به چشم متولد شدن دوباره میبیند.اما خب،کماکان چهرهاش ترسناک به نظر میرسد.
تصور شمس از مرگ،یکی شدن با خداست.می گوید وقتی میمیریم،به خداوند میپیوندیم و به همین دلیل،گریه و زاری بر میت روا نیست.در این زمینه میفرماید:
“یکی به خدا پیوست،بر او میگرید،بر خود نمیگرید!اگر از حال خود واقف بودی،بر خود گریستی؛بلکه همه قوم خود را حاضر کردی،و خویشان خود را،و زار زار بگریستی بر خود!”
جالب اینحاست که این اشتیاق شمس به مرگ،بدل به تمایلش به خودکشی نمیشود،بلکه وی هر چه بیشتر میخواهد شادمانه زیست کند و تجربیات فراوانی به دست آورد.
چرا؟
چون باور دارد به این حدیث :
کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)
باور دارد که زندگی در این دنیا،یعنی موهبتی برای شناختن هر چه بیشتر و بهتر ذات و اصالت خویش به عنوان بخشی از وجود بارتعالی.
در ادامهی کتاب نوشته شده است:
“آنجا که شمس با اشتیاق از مرگ سخن میگوید ناشی از این نگرش اوست.مرگ برای او زندگی است و یا مسیر دستیابی به زندگی حقیقی.چیزی که انسان را از زندان و زندگی موقتی و عاریتی خلاص می کند و او را چنان زنده میکند که بیم از خودِ مرگ هم برای همیشه رها میشود.”

تصورش را بکن.
چنان زیست کنی که دیگر تو را از مرگ باکی نباشد.
شمس در جایی دیگر میفرماید:
“آن شیخ در تبریز میگفت که این چه میگویند پیش جنازه:
سبحان الحی الذی لایموت
پندارند که خدای تعالی را میگویند،
خدای تعالی از آن عظیمتر است و نام او را به مرگ هم یاد میکنند.
الا(پس) همان مرده را خطاب میکنند.یعنی چنان زنده گشتی که دیگر نمیری.”
مرگ چه شکلی است؟
تا اینجای کتاب،در همان کنج امن کتابفروشی جوابم را گرفتم.اما همچنان کافی نبود.
آن میل درونی ارضا نشده بود.
هنوز نمیدانستم مرگ چه شکلی خواهد بود.آیا ترسناک است؟
این مثنوی از مولانای جان جوابم را داد:
“مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوشرنگی است
پیش زنگی آیینه همزنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش،هر ضمیرت از خود است
گرمای کتابها باز هم روشنیبخش جان شد.دو کتاب خریدم و به راه افتادم در این شبهای روشن اهواز.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
در باب زندگی | اهمیت محیط اجتماعی در زندگی ما
در باب زندگی | هدف زندگی چیست؟اندکی غرولند و نتیجه گیری
در باب زندگی | یافتن هدف زندگی یا ساختن هدف زندگی؟یک پرسش و پاسخ