زندگی در مورد یافتن خودمان نیست.در مورد ساختن خودمان است.(جرج برنارد شاو)
امان از انسان فراموشکار.هربار این جمله را میخوانم و در زندگی بهکار میبرم،و هربار هم امکان فراموش کردنش هست.
چه بسیار نیمهشبهای بیخوابی را،دراز کشیده در سایه روشن اتاق،زیر نور رقصان چراغ خواب گذرانیدهام.
گاهی شبها تا صبح بیدار ماندهام و به زمین و زمان ناسزا گفتهام.
به وضعیت اقتصادی.به اینکه چرا در ابتدای جوانی،باید خود را زیر فشار نداشتهها بیابم؟
میخواهم برای خود خانهای نقلی داشته باشم و مستقل زندگی کنم.که خب،نمیشود.
اما اصلیترین موضوعی که شبها مرا بیدار نگه داشته فشار اقتصادی نبوده،بلکه چند سوال اساسی بوده است:
من چه کسی هستم؟
میخواهم چهکار کنم؟
هدف من از زندگی چیست؟
رسالت شخصی من در زندگی چیست؟
باری،میدانم که اینها سوالاتیست که بشر،از لحظهای که توانایی تامل یافته،از خود پرسیده است.
اما آیا کسی میتواند با جسارت بگوید که من هدف از زندگی خود را یافتهام؟
از علیبنابیطالب نقل شده است که:
“خوشبخت آن کس که بداند از کجا آمده،در کجا قرار دارد و به کجا میرود.”
من آدم مذهبیای نیستم.اما اهل تعصبهای بیخودی نیز نیستم.دنبال مخالفت بی خودی با دین و مذهب،و همچنین مخالفت بیخودی با بیدین و مذهبی هم نیستم.بیشتر اهل کنجکاویام.
می سنجم.می کاوم.می نگرم تا خود را بیابم در بطن تمام ذرات عالم.
در نتیجه،این توانایی را در خود یافتهام که هم از علیبنابی طالب یاد بگیرم،هم از برتراند راسل.
تکتک انسانها برای من موجوداتی شگفتانگیز هستند..
تعصبهای بیجا،فقط جلوی یادگیری ما را میگیرد.چقدر ناراحتکننده.
من عمری را که در تعصب و به دور از یادگیری بگذرد را تلف شده میدانم.
بگذریم.
در کتاب ذهن نامحدود میخواندم که ذهن ماهیتی ایستا ندارد.ذهن پویا و فعال است.رشد پذیر است.ثابت نیست.وقتی چیزی یاد میگیریم،ذهن ما شروع میکند به ایجاد ارتباطات نورونی.این ارتباطات نورونی همچون پلهایی هستند که بین بخشهای مختلف ذهن ما ارتباط برقرار میکنند و هرچقدر یادگیری عمیقتر شود،این پلها قویتر میشوند.مانند این است که جنس پل را از چوبی به آهنی تغییر دهیم.
حال آیا میتوان این ماهیت پویای ذهن را به هدف و رسالت شخصی هم تعمیم داد؟
آیا میتوان گفت که هدف زندگی ما نیز،قرار نیست همچون ذهن،یک چیز ثابت باشد؟
اگر اینگونه باشد،ما به عنوان یک انسان،توانایی این را داریم که برای خود هدف و رسالت شخصی تعریف کنیم.
اینگونه،دیگر قرار نیست هر کسی با یک هدف مشخص به دنیا آمده باشد و یا حتی یک نفر بدون هدف مشخصی بهدنیا آمده باشد.
اینگونه،یک انسان میتواند برای خود هدف زندگی بسازد.
به گمان من،انسان موجودی پویا و تغییرپذیر است.از ذهنش گرفته،تا کوچکترین مفاهیم موجود در زندگیاش.
حتی شخصیت انسان هم پویاست.ما در خانواده،در جمع دوستان،در محیط کار و امثالهم،شخصیتهای متفاوتی را از خود بروز میدهیم که در طول زمان رشد و تغییر میکنند.
پس من فکر میکنم که اینجا به سخن جرج برنارد شاو در اول این مطلب میرسیم.
این که زندگی دربارهی پیدا کردن خودمان نیست.دربارهی ساختن خودمان است.
ما به عنوان انسان،توانایی تعریف هدف و رسالت شخصی برای زندگی خود داریم.
و این خصلتی درخشان است.
پس بیاییم با این دید،به ساختن و تعریف اهداف و رسالت شخصی خود مشغول گردیم.
رسالت و هدفی که از مسیرش لذت ببریم و بتوانیم در مسیر آن برای دیگر انسانها نیز مفید واقع شویم.
پوریا؛
سخن ابتدای نوشته من رو به فکری عمیق فرو برد. اینکه یافتن را بیخیال شد و به ساختن چسبید.
اما سوالی که برای من مطرح است، ماهیت یافتن و ساختن و چگونگی همبستگی این ها به یکدیگر است. چطور میشود *ساخت* وقتی بدون *یافتن* باشد؟
تابحال فکر میکردم باید بیابم که بتوانم بسازم! به سخنی دیگر، آگاهی را برای شناخت میخواستم و شناخت را برای پیشرفت و تغییر.
نظرت را میخواستم بدانم. میشود از یافتن فاکتور گرفت و با ساختن خود را مشغول کرد؟
محمدجواد نازنین؛
در پاسخ به این پرسشت،عالمان و حکیمان،غول هایی که ما اکنون بر شانه های آنها ایستاده ایم،جلدهای قطوری نوشته اند.
اما میخواهم چکیده ی یافته های خود را در پاسخ به این پرسش بنگارم؛چه این که پرسش من نیز بوده است.
می گویند انسان برای شناخت جهان،باید خویشتن را بشناسد.
کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف (من گنج پنهان بودم. دوست داشتم که آشکار شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم)
گنج مخفی در خویشتن است.
برای یافتن آن،باید خود را شناخت.برای شناختن خود،باید ساخت.باید همچون خالق خود،خلق کرد.
یافتن،متاخر از ساختن است.اینها به یکدیگر وابسته هستند.
ساختن متقدم بر یافتن،و یافتن متاخر از ساختن است.
پس ما اول باید خلق کنیم.باید بسازیم تا بتوانیم گنج درون خود را بیابیم.