این سلسله یادداشت‌برداری‌ها در برگه‌ی با من بخوان را باید با شازده کوچولو شروع می‌کردم.شازده‌ای که هربار داستانش را می‌خوانم،بسته به سن و سال ام،چیزهایِ جدیدتری از او یاد می‌گیرم.شازده‌ای که ارزش و نمودش در زندگیِ من،چیزی بیش از تنها یک شخصیتِ داستانی‌ست.

شازده کوچولو نوشته‌ی آنتوان دو سنت اگزوپری،نویسنده‌ی حاذقِ فرانسوی‌ست که نخستین بار در سپتامبرِ سالِ 1943 در نیویورک منتشر شد.

ترجمه‌های متعددی از آن به فارسی شده،اما من شازده کوچولو را با دو ترجمه خوانده‌ام.ترجمه‌ی ابوالحسنِ نجفی که توسطِ نشرِ نیلوفر منتشر شده،و ترجمه‌ی احمدِ شاملو که توسطِ انتشاراتِ نگاه منتشر شده.

به شخصه ترجمه‌ی ابوالحسنِ نجفی را ترجیح می‌دهم.با همین ترجمه هم این بار می خوانمش.

این ششمین باری ست که می‌خواهم این کتاب را بخوانم.برایم عجیب است که هر دفعه،شوقِ بیشتری به خواندنش پیدا می‌کنم.

پس شروع کنیم.امروز 28 فروردینِ 1399 است که برایِ ششمین بار شروع به خوانشِ شازده کوچولو می کنم:


آدم‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت خودشان تنهایی چیز نمی‌فهمند و کوچک‌ترها هم خسته می‌شوند که هی برای آن‌ها توضیح بدهند.

—–


شازده کوچولو قه‌قهِ جانانه‌ای سر داد که مرا سخت خشمگین کرد.آخر من دلم می‌خواهد که دیگران بدبختی‌هایم را جدی بگیرند.

—–


با لحنی که شاید کمی غمگین بود گفت:

_کسی که راهش را بگیرد و برود راهِ دوری نمی‌رود…

——


من به دلایلِ محکم اعتقاد دارم که شازده کوچولو از سیاره‌ای آمده بود که آن را (خرده سیاره‌ی ب 612)می‌گویند.این خرده سیاره را فقط یک‌بار در سالِ 1909 یک منجم ترک با دوربینِ نجومی دیده است.همان زمان،منجم ترک در (مجامعِ جهانیِ اخترشناسان)شرح کشّافی درباره‌ی کشف خود داد.ولی چون قبای ترکی به تن داشت،کسی سخنش را باور نکرد.آدم‌بزرگ‌ها این‌جورند دیگر.

با این همه،بختِ (خرده سیاره‌ی ب 612)بلند بود و شهرت به آن رو کرد.سلطانِ مستبدی در ترکیه افراد ملت را به زورِ مجازاتِ اعدام وادار به پوشیدنِ لباسِ فرنگی کرد؛پس منجم ترک لباس بسیار برازنده‌ای پوشید و در سالِ 1920 کشف خود را دوباره اعلام کرد.و این بار همه نظرِ او را پذیرفتند.

——


آدم‌بزرگ‌ها عدد و رقم دوست دارند.وقتی که با آن‌ها از دوستِ تازه‌ای حرف می زنید،هیچوقت درباره‌ی مطالبِ اساسی چیزی از شما نمی‌پرسند.هیچ‌وقت به شما نمی‌گویند:«آهنگِ صدایش چطور است؟چه بازی‌هایی دوست دارد؟آیا پروانه جمع می‌کند؟»بلکه می‌گویند:«چند سالش است؟چندتا برادر دارد؟وزنش چقدر است؟پدرش چقدر درآمد دارد؟»و فقط آن وقت است که خیال می‌کنند او را شناخته‌اند.

——


بچه ها باید نسبت به آدم‌بزرگ‌ها خیلی گذشت داشته باشند.

——


فراموش کردنِ دوستان غم‌انگیز است.آخر همه‌ی مردم که از نعمتِ داشتنِ دوست برخوردادر نبوده‌اند.و ممکن است من هم مثلِ آدم‌بزرگ‌ها بشوم که دیگر فقط عدد و رقم دوست دارند.

—–


در سیاره‌ی کوچکِ تو کافی بود که صندلی‌ات را چند قدم از این سو به آن سو ببری تا هر بار که دلت می‌خواست،غروبِ آفتاب را تماشا کنی..

_من یک‌بار چهل و چهار بار غروبِ آفتاب را دیدم!

و کمی بعد باز گفتی:

_آخر،وقتی که خیلی غمگین باشی دوست داری که غروب‌های آفتاب را تماشا کنی.

_پس آن‌روز که چهل و چهار بار غروبِ آفتاب را تماشا کردی خیلی غمگین بودی؟

ولی شازده کوچولو جواب نداد.

—–


سرخ شد و باز گفت:

_اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیون‌ها میلیون ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هروقت که به ستاره‌ها نگاه می‌کند خوشبخت باشد.نگاه می‌کند و با خود می‌گوید:«گلِ من آنجا در یکی از آن ستاره‌هاست…»

—–


چه رازآمیز است عالمِ اشک!


—–

یک روز با من درددل کرد و گفت:

_نمی‌بایست به حرف‌هایش گوش داده باشم.هیچ‌وقت نباید به حرفِ گل‌ها گوش داد.آن‌ها را باید تماشا کرد و بویید.گل من سیاره‌ام را معطر می‌کرد.ولی من نمی‌دانستم چگونه از آن لذت ببرم.

—–

حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را.او مرا معطر می‌کرد.کار درستی نبود که فرار کردم.حق این بود که پشتِ نیرنگ‌های کوچکش پی به محبتش ببرم.گل‌ها پر از تناقض‌اند!ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمی‌دانستم که چگونه باید او را دوست بدارم.

—–

شاه گفت:

صحیح است.باید از هر کس کاری را خواست که از او بر‌می‌آید.قدرت بیش از هر چیز متکی به عقل است.اگر تو به افرادِ ملت دستور بدهی که خود را به دریا بیندازند آن‌ها شورش خواهند کرد.

—–

شاه گفت:

پس تو می‌توانی خودت را محاکمه کنی.این مشکل‌ترین کار است.محاکمه کردنِ خود بسیار مشکل‌تر از محاکمه کردنِ دیگری است.اگر بتوانی درباره‌ی خودت درست محاکمه کنی،معلوم می‌شود که حکیمِ واقعی هستی.

—–

در نظرِ خودپسندان،دیگر مردم همه از ارادتمندان‌اند.

—–

ولی خودپسند صدایِ او را نشنید.خودپسندان فقط صدایِ تحسین را می‌شنوند.

—–

تاجر گفت:

همان چیزهایِ کوچکِ طلایی که آدم‌های بیکار را به خیال‌بافی وامی‌دارد.ولی من آدمِ جدی‌ای هستم!مجالِ خیال‌بافی ندارم.

_آها!ستاره‌ها!

+آره  همین است.ستاره‌ها.

—–

وقتی که فانوسش را روشن می‌کند مثل این است که یک ستاره‌ی دیگر یا یک گل به‌وجود می‌آورد.وقتی که فانوسش را خاموش می‌کند،انگار گل یا ستاره را می‌خواباند.این کارِ بسیار زیبایی است.و حقیقتاً مفید است چون زیباست.

—–

هر کس ممکن است که،در عینِ حال،هم وفادار باشد و هم تنبل.

—–

کسی که می‌خواهد خوشمزگی کند گاهی مختصر دروغی هم می‌گوید.

—–

همه‌ی افرادِ بشر را می شود در یک جزیره‌ی کوچکِ اقیانوس آرام جا داد.البته آدم‌بزرگ ها حرفتان را باور نخواهند کرد،چون آن‌ها خیال می‌کنند که خیلی جا گرفته‌اند.آن‌ها خودشان را پرهیبت و کلان مثلِ درخت‌هایِ بائوباب می‌بینند.

—–

شازده‌کوچولو روی سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد.گفت:

_آیا ستاره‌ها برایِ این روشن‌اند که هر کس بتواند روزی ستاره‌ی خودش را پیدا کند؟

—–

شازده کوچولو گفت:

_آدم‌ها کجاند؟در بیابان،آدم احساسِ تنهایی می‌کند…

مار گفت:

_پیشِ آدم‌ها هم احساسِ تنهایی می‌کند.

—–

گل که روزی عبورِ کاروانی را دیده بود گفت:

_آدم‌ها؟گمانم هفت هشتایی باشند.سال‌ها پیش دیدمشان.ولی هیچ معلوم نیست کجا بشود پیداشام کرد.باد آن‌ها را با خودش به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد.ریشه ندارند و به دردسر می‌افتند.

—–

جاده‌ها همه به آدم‌ها می‌رسند.

—–

با خود گفت:«من خیال می‌کردم که گلی یکتا دارم و خودم را ثروتمند می‌دانستم،در صورتی که فقط یک گلِ معمولی دارم.با آن گل و آن سه کوهِ آتش‌فشان که تا سرِ زانویم می‌رسند و یکی از آن‌ها شاید همیشه خاموش بماند.ممکن نیست که من شاهزاده‌ی بزرگی باشم…»

و رویِ سبزه‌ها دراز کشید و گریه کرد.

—–

شازده کوچولو گفت:

نه.من پیِ دوست می گردم.«اهلی کردن»یعنی چه؟

روباه گفت:

_این چیزی است که امروزه دارد فراموش می‌شود.یعنی «پیوند بستن»…

_پیوند بستن؟

روباه گفت:

_البته.مثلا تو برایِ من هنوز پسربچه‌ای بیشتر نیستی .مثلِ صدهزار پسربچه‌ی دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم.مثل صدهزار روباهِ دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به‌هم احتیاج خواهیم داشت.تو برایِ من یگانه‌ی جهان خواهی شد و من برایِ تو یگانه‌ی جهان خواهم شد…

—–

اگر تو مرا اهلی کنی،زندگی‌ام چنان روشن خواهد شد که انگار خورشید بر آن تابیده است.آن‌وقت من صدایِ پایی را که با صدایِ همه‌ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت.صدایِ پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیرزمین می‌راند.ولی صدایِ پای تو مرا مثلِ نغمه‌ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد.

—–

روباه گفت:

فقط چیزهایی را که اهلی کنی می‌توانی بشناسی.آدم‌ها دیگر وقتِ شناختنِ هیچ‌چیز را ندارند.همه‌ی چیزها را ساخته و آماده از فروشنده‌ها می‌خرند.ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدم ها دیگر دوستی ندارند.تو اگر دوست می‌خواهی بیا و مرا اهلی کن!

—–

روباه گفت:

_خداحافظ.رازِ من این است:فقط با چشمِ دل می‌توان خوب دید.اصلِ چیزها از چشمِ سَر پنهان است.

—–

روباه باز گفت:

همان مقدار وقتی که برایِ گلت صرف‌کرده‌ای باعثِ ارزش و اهمیتِ گلت شده است.

—–

_آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند.اما تو نباید فراموش کنی،تو مسئولِ همیشگیِ آن کسی می‌شوی که اهلی‌اش کرده‌ای.تو مسئولِ گلت هستی.

—–

سوزنبان گفت:

آدم هیچوقت آن‌جایی که راضی نیست.

—–

زیباییِ ستاره‌ها از گلی است که دیده نمی‌شود.

—–

به شازده کوچولو گفتم:

آره،چه خانه باشد چه ستاره و چه صحرا،چیزی که مایه‌ی زیباییِ آن‌هاست از چشمِ سَر پنهان است.

—–

اگر کسی تن به اهلی‌شدن بدهد بسا که باید کمی هم گریه کند.

—–

تو اگر گلی را که در ستاره‌ای باشد دوست بداری چه شیرین است شب ها نگاه کردن به آسمان!همه‌ی ستاره‌ها گل می‌شوند.

—–

شب‌ها که به آسمان نگاه می‌کنی،چون من در یکی از ستاره‌ها هستم و چون من در یکی از ستاره‌ها می‌خندم،پس برای تو مثل این است که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند.تو،فقط تو،ستاره‌هایی داری که می‌خندند.

—–

آدم همیشه در هر غمی تسلی پیدا می‌کند.

—–

مارها موذی‌اند.شوخی شوخی هم ممکن است آدم را نیش بزنند.

—–

من ظاهراً خواهم مرد.اما باطناً این‌طور نیست.

—–

این تن مثلِ یک پوسته‌ی کهنه دورانداختنی‌ است.پوسته‌های کهنه‌ی دورافتاده که غصّه ندارند.