“نگو،نشان بده.” مهمترین نکتهی نویسندگی بوده است که نویسندگان به جوانترها توصیه کردهاند.
آنتوان چخوف،نویسندهی شهیر و چیرهدست روس،یکی از مهمترین نکات نویسندگی را بیان کرده است.
او میگوید:
«به من نگو که ماه نقرهای است و میدرخشد.درخشش نور آن را در شیشهای شکسته نشانم بده.»
در این مطلب،می خواهم بخشهایی از کتاب تا میتوانی بنویس،اثر خانم ناتالی گلدبرگ از نویسندگان حاذق معاصر را با شما در میان بگذارم که به من در نویسندگی کمک شایانی کرده است.(در آینده بیشتر به این کتاب خواهم پرداخت):
فهرست مطالب
بیان نکنید،نشان دهید
«اندرزی قدیمی در نویسندگی میگوید:«بیان نکنید،نشان دهید.»این یعنی دربارهی خشم(یا کلمات بزرگی جون شرافت و صداقت و عشق و نقرت و اندوه و عدالت و حیات و غیره…)سخن نگویید.نشان دهید چه چیز شما را خشمگین کرد.خودمان آن را میخوانیم و خشم را احساس میکنیم.
به خواننده نگویید چه چیز را احساس کند.وضعیت را به او نشان دهید.آن احساس در او بیدار خواهد شد.
نویسندگی،روانشناسی نیست.”درباره” احساسها سخن نمیگوییم.نویسنده احساس میکند،و از طریق کلماتش آن احساسها را در خواننده بیدار میکند.نویسنده دست خواننده را میگیرد و او را در درهی اندوه و شادمانی پیش میبرد.بی آنکه هیجگاه این کلمات را به زبان بیاورد.»
پس یکی از اساسیترین اصل های نویسندگی،این است که ما به دنبال بیان مفاهیم انتزاعی نباشیم.بلکه تلاش کنیم با ایجاد تصاویر در ذهن مخاطب،نوشتهمان را ملکهی ذهن خواننده کنیم.
چگونه “نشان بدهیم؟”
از طرق مختلف میتوان “نشان داد” و ذهن مخاطب را به دنبال خواننده کشاند.اما اصلیترین روش نشان دادن،استفاده از حواس پنجگانه است.
حواس پنجگانه که به خوبی معرف حضورتان هستند.
بینایی،چشایی،بویایی،شنوایی و لامسه.
تنها کاری که ما به عنوان نویسنده باید انجام دهیم،این است که وقتی از خانه بیرون میرویم و یا حتی در خانه،به این حوس خود توجه کنیم.
ببینیم چه بویی میآید،چه صدایی میآید،دستمان را که به مبل میکشیم حس نرمی دارد یا زبر،لواشکی که میخوریم چقدر ترش است و آب دهانمان ترشح میکند،نور سبزرنگی که ناگهان از پنجرهی پشت سرمان روی دیوار روبهروی تختمان افتاده منبعش از کجاست.
و بعد وقتی که پشت لپتاپ یا قلم به دست جلوی صفحهی سفید هستیم،تمام این چیزهایی که حس کردهایم را عیناً روی کاغذ بیاوریم.
میبینید چقدر آسان است؟
خانم گلدبرگ جایی دیگر در کتاب تا میتوانی بنویس میگوید:
«به هنگام نوشتن،با حسها و آنچه درباره اش مینویسید،ارتباط مستقیم برقرار کنید.»
اصلا نترسید که نوشتهتان بد باشد.
من روزانه در تمرینهای نویسندگی خودم،شاید 5 الی 10 صفحه جفنگیات محض بنویسم تا بتوانم به یکی دوتا جملهی خوب برسم.
در آخر،نمونهای از یک متن با استفاده از حواس پنجگانه که خودم نوشتهام برایتان میآورم.
نمونهی استفاده از حواس پنجگانه(نوشتهی خودم)
1
یکی از پنجشنبهشبهایِِ پاییزیِ کمی خیس است.اینجا در بالکنِ کافه،پا روی پا انداختهام و قهوهام را در لیوان سفیدرنگ و دستهدارم مینوشم و از زیر چشم،آدمهای نشسته دور میزهای گرد روی بالکن را میپایم.
همهمهیِ آدمها و خندههای گاه و بیگاه با نغمهی پیانویی که از درون کافه میتراود،غذای روح است.نور طلایی رنگِ چراغِ بالکن که به شکل فانوس تزیین شده و از سقف آویزان است،اشعههای مهربانیِ طلایی رنگش را بر همگان میتاباند.
عطر گرم و تلخ قهوه با عطرهای شیرین و خوشایند بانوان خوش لباس که حین راه رفتن یا جابهجا شدن روی صندلی،خشخشِ لباسهای شب بلندشان و تقتق پاشنههای بلند کفشهایشان روی کف چوبی بالکن،چشمها را خیره و جان را طراوت میبخشد.
2
سر بلند میکنم و نگاهی به آسمان شب میاندازم.در انتهایِ سربالاییِ خیابان،ماهِ تابان نزدیکتر از همیشه آمده تا معشوقهاش را بغل کند.ستارگان پرفروغ،با شیطنتی آشکار،چشمکزنان با لعبتکان زمینیشان به راز و نیاز مشغولند.
و من،نشسته در این بیزمانی،به ماهیت وجود میاندیشم.همان سوالهای تکراری بشر،که از ازل تا ابد از خود پرسیده و خواهد پرسید.من اینجا چه می کنم؟چه میخواهم؟به کجا خواهم رفت؟اصلا چرا باید بروم؟هدف چیست؟
نور چراغ کافه در نظرم کمفروغ شد و همهمهی آدمها در مهآلودگیِ ذهنم گم.آبیتیرگیِِ شب،بر دیوارها و قامت خیابان نقش بست و من ماندم افکاری که همچون حبابی تاریک،بسط مییافت و فضای ذهنم را پر میکرد.
3
دیدمش.بر فرازِ خیابان.گویی از ماه قدم بیرون میگذارد.این حجم ظریف و خوشقامتِ قرمزپوش.با قدمهایی نرم،میخرامید و پیش میآمد.چشمانِ زمردینش در آبیتیرگیِ شب میدرخشید.لباس بلندش بر امتداد خیابان کشیده میشد و یک شانهی مرمرینش عیان و با تاریکی در تضاد بود،که تضاد هماهنگیست.
جفت میز من ایستاد و خم شد.دستم را گرفت و در دستان ظریف و بلورینش نگه داشت.در چشمانش خیره شدم.همهی جواب ها را داشت.گفت:برویم.
نگاهی به فضای روشن اطراف کافه انداختم.گرمای خندهها،موسیقی و قهوه،مرا به خود فرا میخواند و جلوی پیوستن به او را میگرفت.
انگشتانم را اندکی در دستان گرمش فشار داد و در چشمانم خیره شد.
4
مدهوش،ایستادم و عقبش روان گشتم.دستم را نگه داشته بود و عقب خودش میکشاند.همچون نسیمِ پاییزی بود.خنک و روان.
بر سرعت گامهایم افزودم و به کنارش رسیدم.نگاهش مفتونِ مسیر بود.پرسیدم:کجا میرویم؟
جوابی نداد.گرمیِ دستانش لحظه لحظه ذهنم را روشنایی میبخشید.
امتداد نگاهش را نگریستم.هرچه بود،مسیر بود.مقصودش را دانستم.هدف مسیر بود.نه مقصد.
اندکی سرش را به سمتم چرخاند.زمرد چشمانش میگفت:
برویم.برویم در این شب پرستاره.
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست،خواندن مطلب زیر نیز برای شما مفید واقع شود:
سلام زهرا جان.
شما بی کران لطف داری به من.ممنونم از حسن توجه و همراهیت با من.
شما هم موفق باشی و واست بهترینارو آرزو دارم.
[…] […]
[…] […]
[…] […]
واقعا نکاتی ک گفتید عالی بود
خواهش می کنم سارای عزیز. خوشحالم که مفید واقع شده واست.
واقعا نکاتی ک گفتید کاربردی و مفید بود