انگار چیزی در ذهنت گره کور خورده باشد که هرچقدر میخواهی بازش کنی کورتر میشود. نمیدانی دنبال چه میگردی و نمیدانی میخواهی در زندگیات چهکار کنی. بهتر بگویم، نمیتوانی تشخیص دهی که چه کاری بهتر میتواند استعدادهای درونیات را شکوفا کند و اعتبار اجتماعی برایت به ارمغان بیاورد. کاملا با این دغدغهها آشنا هستم چون خودم هم مدتها با این دغدغهها سر و کله زدهام و هنوز هم میزنم. برای همین به دنبال پیدا کردن جوابی به سوال چگونه هدف زندگی خود را پیدا کنیم گشتم. تجربههایی را در زندگی و با مطالعه و کتابخوانی کسب کردم که در این مطلب سعی کردم به ارائهی آنها بپردازم. پس تا انتهای مطلب با من همراه باش تا جواب خودت به سوال چگونه هدف زندگی خود را پیدا کنیم را بیابی.
فهرست مطالب
چرا دنبال هدف خود در زندگی میگردیم؟
خیلی ساده است. ما گمان میکنیم که موجوداتی خاص هستیم که برای هدفی والا خلق شدهایم. به همین دلیل از زمانی که به خودآگاهی میرسیم و با مسئلهی وجودی (مرگ و زندگی و در نتیجه اضطراب ناشی از مرگآگاهی) دست به یقه میشویم، به دنبال هدف خود در زندگی میگردیم. میخواهیم بدانیم که باید چه رسالتی را در زندگی به انجام برسانیم.
حقیقت این است که ما مدت زیادی زنده نیستیم. میدانیم که خواهیم مرد و این مسئله برای انسان دردناک است و ایجاد اضطراب میکند. در نتیجه نیاز شدیدی به پیدا کردن هدف مشخص برای زندگی خودمان احساس میکنیم. در مدتی که زنده هستیم کارهای مختلفی میکنیم که تعداد کمی از آنها مهم و بقیه بیاهمیت هستند. همین موارد مهم هستند که باعث میشود احساس مفید بودن و شعف کنیم.
بنابراین وقتی میگوییم:«هدف من در زندگی چیست؟» در واقع داریم میپرسیم: «چه کاری میتوانم با وقت خودم انجام دهم که مهم باشد؟»
پس سوال درستی که باید بپرسی این است. چه کاری میتوانی با وقت خودت انجام دهی که مهم باشد؟ با پرسیدن این سوال، بار سنگین “هدف زندگی” از روی دوشت برداشته خواهد شد. در ضمن، دیگر محدود به انتخاب کردن یک هدف نیستی و اینطوری از خطر تکبعدی شدن هم فرار خواهی کرد. با پرسیدن این سوال به کارهایی خواهی پرداخت که برای خودت مهم است، و این تمام چیزی خواهد بود که ارزش زیستن خواهد داشت.
در نتیجه، اگر میخواهی مسیر شغلیات یا تحصیلی ات را انتخاب کنی یا اصلا دلت نمیخواهد تمام عمرت را با حسرت «چی میشد اگه…؟» بگذرانی، در ادامه تعدادی سوال را گردآوری کردم که میتواند بهت کمک کند به این فکر کنی که چه چیزهایی یا چه کارهایی در زندگی برایت مهم است؟
1.با مشکلات چه موضوعی حاضری دست و پنجه نرم کنی؟
هر کاری در زمانهایی اعصابخردکن است و مشکلات خودش را دارد. هر کاری نیاز به وقت و انرژ ی گذاشتن و فداکاری دارد. هیچ چیزی بدون هزینه به دست نمیآید. شاید بدبینانه هم به نظر برسد، اما بدبینانه نیست. بلکه عین واقعیت است. برای موفق شدن در هر کاری باید با مشکلاتش دست و پنجه نرم کنی.
حالا سوال این است که ناهمواریهای جادهی چه کاری را حاضری تحمل کنی؟ جادهی ناهموار موردعلاقهات را انتخاب کن و در همان به حرکت ادامه بده. برای خود من، یکی از جوابها به این سوال نویسندگی است. بدنسازی، کتابخوانی و نوازندگی گیتار هم از جوابهای دیگری است که بهش میدهم.
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- برای رسیدن به خواستههای خودت آمادگی تحمل چه سختیهایی را داری.
- احتمالا در چه چیزی از دیگران بهتر خواهی بود.
2. چه چیزی در مورد تو هست که اگر خود 10 سالهات میدانست از ناراحتی به گریه میافتاد؟
فشار زندگی در دنیای بزرگسالان باعث میشود اشتیاقی که در وجودمان به عنوان یک کودک وجود داشت بیرون کشیده شود. تا حدی که خیلی از ما دیگر یادمان نمیآید که در کودکی چه کاری اشتیاق و علاقهی ما را برمیانگیخت. شاید برای خودت هم همین اتفاق افتاده باشد. اما مدتی پیش جرقهای در ذهنم زده شد که تمام آن شور و اشتیاق کودکیام را دوباره به یادم آورد. انگار که گنج کشف کرده باشم.
من در 10 سالگی به خاطر علاقهی خواهر بزرگترم به کتاب و تشویق خانواده به کتابخوانی، دیوانهی کتاب شده بودم. بدون اغراق میگویم که مجموعه کتابهای هریپاتر را حداقل 6 بار خواندم. قصههای سرزمین اشباح از دارن شان را چندین بار خواندم. خلاصه که به کتابها عشق میورزیدم.
جالب اینجاست که تا همین چند وقت پیش وقتی به کودکیام فکر میکردم، احساس نمیکردم که به کار خاصی آنچنان عشق ورزیده باشم. چطور ممکن است که چنین موضوع بزرگی را فراموش کرده باشم؟ خودم هم نمیدانم. اما جرقهای در ذهنم زده شد و همهچیز را به یاد آوردم.
مدتی بود که از کتابخوانی و مطالعه به دور افتاده بودم. به 20 دقیقه مطالعه در روز، آن هم به زور رسیده بودم. مطمئنم که اگر خود 10 سالهام ازم میپرسید چرا کتاب نمیخوانی و من جواب میدادم چون کار دارم و وقت برای کتاب خواندن ندارم، از ناراحتی به گریه میافتاد و دلش نمیخواست بزرگ شود.
پس تو هم این سوال را از خودت بپرس. چه چیزی در مورد تو هست که اگر خود 10 سالهات میدانست از ناراحتی به گریه میافتاد؟
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- کدام اشتیاق کودکی را در ازای بزرگسالی از دست دادی.
- چه فعالیتی را باید حداقل برای سرگرمی از سر بگیری.
3. چه چیزی یا چه کاری باعث میشود خورد و خوراکت را فراموش میکنی؟
ببین چه فعالیتهایی باعث میشود که شب بیدار بمانی، اما به این توجه داشته باش که عوامل روانشناختی که باعث میشوند آن فعالیتها اینقدر برایت جذاب باشند چه چیزهایی هستند. حتما برای تو هم پیش آمده که مشغول کاری باشی و ساعتها بگذرند. بعد لحظهای به خودت بیایی و بگویی: «شِت، یادم رفت شام بخورم.»
خود من حین انجام چندتا کار به این حس دچار میشم. کتاب خواندن، نوشتن را مثال میزنم. این دو فعالیت باعث میشوند من احساس کنم که دارم رشد میکنم. که دارم تغییری رو به جلو میکنم. عامل روانشناختی علاقهی من به این دو فعالیت، اشتیاق به رشد و توسعه دادن وجودم است. پس میتوانم بگردم و فعالیتهای دیگری را هم که باعث رشد و توسعهی وجودم میشوند را پیدا کنم و در آنها غرق شوم.
شاید تو فعالیتهای دیگری را دوست داشته باشی. شاید گمشدن در دنیاهای خیالی مثل هریپاتر، یا آموزش چیزی به کسی یا حل مشکلات فنی باشد. هرچه که هست، فقط به خود فعالیتهایی که باعث میشود شب بیدار بمانی توجه نکن، بلکه به عوامل روانشناختی مربوط به آن فعالیتهایی که مجذوبت میکنند هم توجه کن. چون به راحتی در جاهای دیگر قابل استفاده هستند و به دردت خواهند خورد.
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- از چه کارهایی واقعاً لذت میبری.
- چه فعالیتهای دیگری را باید بررسی کنی که ممکن است از انجامشان لذت ببری.
4. حاضری در چه موضوعی مفتضحانه شکست بخوری؟
باید قبول کنی که در زمان شروع هر فعالیت جدیدی اصلا نمیدانی باید چه کار کنی. مسلط شدن به هر فعالیتی زمان میطلبد. از آن مهمتر، حتما در آن فعالیت شکست خواهی خورد. چطوری میشود بدون شکست خوردن در کاری، بر آن مسلط شد؟ هیچ راهی ندارد مگر شکستخوردنهای متعدد.
با طفره رفتن از شکست خوردن و خجالتزدگی ناشی از شکست، هیچوقت در آن کار تسلط پیدا نخواهی کرد. مثال میزنم، من اوایلی که برای نیماتودی بلاگپست مینوشتم، نسخههای اول و دوم و سوم را با غلطهای فراوان تصحیح میکرد و میگفت دوباره بنویس. خجالتزده میشدم و احساس میکردم به اندازهی کافی خوب نیستم. اما آنقدر ادامه دادم و نوشتم تا به سطح مناسبی رسیدم.
حتما همین الان کاری وجود دارد که میخواهی انجام دهی، کاری که به انجامش فکر میکنی، کاری که در مورد انجامش خیالبافی میکنی، اما هنوز انجامش نمیدهی. مطمئنم دلایل خودت را هم داری و این دلایل را هم برای خودت بینهایت بار تکرار میکنی.
اما این دلایل چیست؟ چون من همین الان میتوانم به بهت بگویم که اگر این دلایل بر اساس چیزهایی که دیگران فکر میکنند باشد، داری خودت را فتیلهپیچ میکنی.
اگر دلایلت چیزی شبیه به این باشد: «من نمیتونم کاری رو شروع کنم چون گذروندن وقت با بچههام واسم مهمتره.» این دلیل قابل قبول است.
اما اگر دلایلت این باشد: «والدینم از این کار متنفر خواهند شد»، یا «دوستهام مسخرهام میكنند.»، یا «اگه موفق نشم، بازنده و احمق به نظر میام»، پس احتمالا داری از چیزی اجتناب میكنی که واقعاً بهش اهمیت میدهی چون مراقبت از آن چیز است که دارد تا سر حد مرگ تو را میترساند، نه آنچه مامان و بابا فکر میکنند یا آنچه کوکب زن همسایه میگوید.
کارهای بزرگ، در ذات خود، بینظیر و غیرمتعارف هستند. بنابراین برای دستیابی به آنها، باید خلاف ذهنیت گلهای پیش برویم، و انجام این کار ترسناک است.
خجالتزدگی حاصل از شکست را بپذیر. احساس احمق بودن بخشی از مسیر دستیابی به یک چیز مهم و معنادار است. هر چقدر یک تصمیم مهم زندگی شما را بترساند، احتمال بیشتری وجود دارد که تو به انجامش نیاز داشته باشی.
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- چه چیزی به یک دلیل خوب تا سر حد مرگ میترساندت.
- که دیگر دست از بهانهتراشی بردار و کاری را شروع کن.
5. چطوری میخواهی دنیا را نجات دهی؟
واقعیت این است که تو به تنهایی نمیتوانی مشکلات دنیا را حل کنی. غیر از این است؟ اما میتوانی کمک کنید و در تفاوت ایجاد کردن سهمی داشته باشی. این احساس ایجاد تغییر در نهایت مهمترین چیز برای شادی و رضایت تو خواهد بود.
من این تجربه را داشتهام، و آن هم این است که برای داشتن یک زندگی شاد و سالم، باید به ارزشهایی بچسبیم و محکم پای آنها بایستیم که والاتر از رضایت و لذت شخصی ما باشند.
پس برای این منظور، یک مشکل بزرگ از دنیا را انتخاب کن و شروع کن به کمک برای نجات دنیا. موارد زیادی برای انتخاب وجود دارد. سیستمهای آموزشی پر ایراد، توسعه اقتصادی، خشونت خانگی، مراقبتهای بهداشت روان، فساد دولتی، مشکلات زنان و الی آخر.
به عنوان مثال خود من مشکل نگرشهای اشتباهی که در نتیجهی آموزش و پرورش غلط در طی سالیان شکل میگیرد را انتخاب کردهام تلاش میکنم بهطور روزانه بیاموزم و با نوشتههایم بیاموزانم.
مشکلی را که برایت اهمیت دارد پیدا کن و شروع به حل کردنش کن. واضح است که به تنهایی این مشکل را در جهان برطرف نخواهی کرد. اما میتوانی کمک کنی و تفاوتی ایجاد کنی. و این احساس ایجاد تغییر در نهایت مهمترین چیز برای شادی و رضایت تو است. و مهم بودن یک کار یعنی هدف.
به عنوان مثال، آرمین جنتخواه و عابد توانچه در اینستاگرام شروع به بیان آموختههایشان کردند و از این طریق نگرش و طرز فکر اشتباه خیلی از آدمها را تصحیح کردند. البته که نمیتوانند نگرش اشتباه تمام آدمها را اصلاح کنند، اما یک نفر مثل من از آنها تاثیر میگیرد و شروع میکند به کار کردن روی خودش.
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- چه مشکلی برایت مهم است که بزرگتر از خودت و رضایت شخصیات است.
- چگونه می توانی تغییر ایجاد کنی.
6. اگر مجبور باشی هر روز از خانه بیرون بزنی و فقط به یکجا به انتخاب خودت بروی، کجا میروی و چهکار میکنی؟
کشف چیزی که در زندگی بهش علاقه داری و برایت مهم است یک پروسهی همیشگی خواهد بود. هیچ یک از ما دقیقاً نمیدانیم که نسبت به یک فعالیت چه احساسی داریم تا زمانی که آن فعالیت را انجام دهیم.
جواب من به این سوال، رفتن به کتابفروشی و کتابخواندن است. هر روز و هر روز حاضرم با شوق فراوان این کار را انجام دهم. جواب تو می تواند هر جای دیگر یا هر کار دیگری باشد. جواب درست یا غلطی وجود ندارد. تلاش نکن جوابی بدهی که به مذاق شخص دیگری خوش بیاید. چه جایی هست که به انتخاب خودت میروی و آنجا چه کار میکنی؟
چیزی که اکثر آدمها متوجه نیستند این است که اشتیاق نتیجهی عمل است، نه علت آن.
در ضمن، یک جواب را وتو میکنم. نمیتوانی بگویی که به کافه میروم و در اینستاگرام یا شبکههای اجتماعی دیگر چرخ میزنم. بیا فرض کنیم هیچ اینترنت و شبکهی اجتماعی در اختیارت نیست. فرض کن باید تمام طول روز بیرون از خونه باشی و در جایی مشخص به فعالیتی مشخص مشغول باشی تا وقتی که زمان خواب برسد. در این صورت کجا میرفتی و چه چگونه هدف زندگی خود را پیدا کنیم؟کار میکردی؟
کلاس رقص میرفتی؟ تو هم به کتابفروشی میرفتی؟ باشگاه میرفتی؟ سینما؟ در کافه مینشستی و فیلمنامه مینوشتی؟ چیکار میکردی؟
با تمام زمانی که داری چیکار میکنی؟ چه فعالیتی را به تمام فعالیتها اولویت میدهی؟ همهی ما فقط 24 ساعت در روز وقت داریم و بنابراین به سوال مهمی که همه باید از خود بپرسیم برگشتهایم:
«چه کاری می توانم با وقت خود انجام دهم که مهم است؟»
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- تمام این مدت به چه فعالیتی علاقه داشتی.
- چگونه باید زمان خودت را بگذرانی.
7. اگر بدانی که سال بعد در همین روز خواهی مرد، تا آن موقع چهکار میکنی و دوست داری چگونه تو را به یاد بیاورند؟
مرگ یکی از چیزهاییست که تمام ما انسانها در آن شریک هستیم. در نهایت همین مرگ است که ارزش زندگی ما را به ما بازمیشناساند. چرا که تنها وقتی عدم وجود خودمان را تصور میکنیم متوجه میشویم که مهمترین مسئلهی وجود ما چیست.
شاید دلت نخواهد در مورد مرگ خودت فکر کنی. متوجه هستم. ترسناک است. اما همین مرگآگاهی و اندیشیدن به مرگ است که به ما گوشزد میکند چه چیزهایی در زندگی برای ما بالاترین اهمیت را دارند و چه چیزهایی غیرضروری و بیاهمیت هستند.
در مورد مرگآگاهی دوست دارم داستانی کوتاه برایت تعریف کنم:
در مصر باستان ضیافتهایی برپا میشده است. هنگامی که ضیافت داشت به اوج میرسید، اسکلتی از انسان را وارد میکردند و شخصی حضار را خطاب میکرد و میگفت:
« آگاه باشید که از ضیافت نهایت لذت را ببرید. چرا که بعد از مرگ مثل این اسکلت قادر به خندیدن نخواهید بود.»
شاید فکر کنی چه ضدحالی میخوردند. اتفاقاٌ برعکس. یک لحظه اندیشیدن به مرگ در لحظهی شادی، آن شادی را به اوج خود میرساند. وقتی بدانیم که این لحظه فانی است، نهایت لذت و استفاده را از آن خواهیم برد. امتخانش کن. همین الان یک آهنگی که دوست داری را گوش بده با این دید که آخرین بار است آن را میشنوی. آیا بیشتر از آن لذت نخواهی برد؟
مرگآگاهی.
مرگآگاهی هست که زیست ما را باکیفیت خواهد کرد. قدرت و برتری مرگ به ما در غیرمنتظره بودنش است. یکآن از پشت مبل میپرد و گلویت را میگیرد. به همین خاطر ترسناک است. مرگ را باید اهلی کرد.
میپرسی چطور میشود مرگ را اهلی کرد؟ با اندیشیدن به آن. با اندیشیدن به آن در لحظات شادی و غم. با تلاش برای شناختن مرگ راماش میکنیم. قدرتش را میگیریم. با او شاخ به شاخ میشویم و از غریبگیاش محرومش میکنیم. با فکر کردن بهش، به کمال زندگی خواهیم کرد و جز قلعهای سوخته چیزی برای انگشتانِ بلند و سفیدش باقی نخواهیم گذاشت. زندگی از جایی شروع میشود که با مرگ روبهرو شویم و او را درک کنیم.
میشل دو مونتنی جملهی جالبی دارد. میخواهم برایت نقلاش کنم. میگوید:
«میخواهم مرگ که به سراغم آمد ببیند کاهو میکارم بدون اینکه نگران مرگ یا باغبانیِ ناتمامم باشم.»
حالا تو بگو. اگر قرار باشد دقیقا یک سال دیگر زندگی کنی، تا آنموقع چه کار میکنی و دوست داری تو را چگونه و به چه عنوانی به یاد بیاورند؟
جوابی که به این سوال خواهی داد به تو میگوید که:
- چه چیزی برایت اهمیت بیشتری دارد.
- چه ارزشهایی باید اقداماتت را هدایت کنند.
منابع: