سالهایی که در دزفول درس میخواندم را هیچگاه از یاد نخواهم برد. از صبح که در خوابگاه دورافتادهای کنار اتوبان اندیمشک-اهواز از خواب برمیخواستم و به دانشگاه میرفتم، تا شب که روی تکهسنگ بزرگی در کنار رودخانهی خروشان دز مینشستم و پاهایم را آویزان میکردم، نارضایتی همچون گوی سنگین فلزی در سرم میکوبید. به یاد دارم بعضی شبها میرفتم به دریاچهای در پشت سد دز. ساعت 9 شب هیچکس نبود. دریاچه آرام و بیحرکت بود. قایقی اردکمانند و سفید کرایه میکردم و میراندم به مرکز دریاچه. آنجا سرم را به بدنهی داخلی قایق تکیه میدادم و به جدارهی ترد ماه و ستارهای در همسایگیاش مینگریستم. آنجا به دنبال معنای زندگی میگشتم.
اما هیچوقت نتوانستم معنای مناسبی زندگی بیابم. نارضایتی همواره همچون سایه دنبالم میکرد. این شرایط همراه من بود تا وقتی که عزمم را جزم کردم که خودم را از آن شرایط، یعنی شهر و دانشگاهی که دوست نداشتم، بیرون بکشم و دوباره کنکور دهم. در این دوره، یعنی از همان زمانی که دوباره کنکور دادم تا اکنون که در دانشگاه تهران تحصیل میکنم، معناهای متعددی برای زندگی یافتهام. معناهایی که بسیار ساده به نظر میآیند. اما زندگی که بسیار پیچیده است. چطور میشود معنای آن ساده باشد؟ در مطلب امروز به این معانی پرداختهام:
فهرست مطالب
اشتباه در تشخیص مفهوم «معنا»
دورانی که در دزفول زندگی میکردم ( و شاید همین امروز هم برایم پیش بیاید که به معنای زندگی خودم شک کنم) تصور میکردم که زندگیام بیمعناست. سالهای کم یا زیادی را فقط وجود داریم. غذا میخوریم، دوش میگیریم، کار میکنیم، سکس میکنیم، درس میخوانیم و قس علی هذا. خب که چه؟ در انتها قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
مطمئنم که من در این زمینه تنها نیستم. حتما برای تو هم پیش آمده که چنین سوالی را از خودت بپرسی و احساس کنی زندگی بیمعناست.
اما بعدها متوجه شدم که من نمیدانستم «معنا داشتن» یعنی چه. بعدها با مطالعاتی که انجام دادم، مکالماتی که با افراد آگاه انجام دادم و با تجربهی زندگی، متوجه شدم که من با مفهوم «معنا» بهخوبی آشنا نبودم. همین مسئله سبب میشد ( و میشود) که زندگی خود را بیمعنا تلقی کنیم. من سوالهای درست را برای تغییر نگرش و عینکی که با آن به زندگی مینگریستم نمیپرسیدم.
پس چه سوالی باید برای درک معنا بپرسیم؟
آیا زندگی ما معنا دارد؟
فیلسوفان در اعصار مختلف جوابهای متفاوتی به این پرسش دادهاند. به عنوان مثال، فیلسوف آلمانی قرن 19 میلادی، فریدریش نیچه گفته است:
«این پرسشیست بی معنی، زیرا در عنفوان زندگی، ما در موقعیتی نیستیم که بفهمیم زندگی ما مهم است یا خیر، و خارج شدن از فرآیند وجود برای پاسخ دادن غیرممکن است.»
سادهتر بگویم، نیچه باور دارد که ما نمیتوانیم به این سوال که «آیا زندگی ما معنا دارد؟» جواب بدهیم. چرا که برای جوابدادن به این سوال، باید از جایگاهی ورای این زندگی به آن بنگریم. برای رسیدن به چنین جایگاهی، باید از این زندگی خارج شد، و در این صورت دیگر نمیتوان جواب این پرسش را مکتوب کرد یا به دیگری گفت.
اما افراد دیگری هستند که باور دارند میتوان به پرسش معنای زندگی پاسخ داد. این افراد بر اساس تقسیمبندی تادئوس متز و دایرهالمعارف فلسفهی استنفورد، به 4 دسته تقسیم میشوند:
- خداباورانی که باور دارند تنها یک معبود میتواند به زندگی هدف و مقصود بدهد.
- روحگرایانی که عقیده دارند روح ما پس از مرگ جسم به حیات خود ادامه میدهد، که این سبب معنادار شدن زندگی میشود.
- طبیعیگرایان فلسفی که عقیده دارند این زندگی کاملا جسمانی و بر اساس علم است. طبیعیگرایان خود به دو دسته تقسیم میشوند:
- ذهنگرایان
- عینیگرایان
4. خداناباوران
طبیعیگرایان از این جهت تقسیم میشوند که آیا ذهن انسان به زندگی معنا میدهد یا اینکه شرایط زندگی، مطلق، کامل و جهانی است. عینیگرایان عقیده دارند که حقایقی مطلق و کلی بر جهان حاکم است و به آن معنا میدهد، گرچه ممکن است بر سر اینکه این حقایق چه چیزهایی هستند اختلاف نظر داشته باشند. به عنوان مثال، بعضی از آنها عقیده دارند که خلاقیت ایجاد معنا و هدف میکند، بعضی دیگر عقیده دارند هنر، یا زندگی معنوی و اخلاقی، هدف و معنا میسازد.
اما ذهنگرایان ( که ویکتور فرانکل، روانپزشک مشهور اتریشی که با کتاب انسان در جستجوی معنا شناخته میشود هم یکی از آنهاست) عقیده دارند که باورهای عینیگرایان بسیار محدودکننده است. آنها عقیده دارند که اگر معنا از طریق شناخت و معرفت به دست میآید، پس میتواند از منابع بسیار گستردهای به دست آید. از نظر ذهنگرایان، همانطور که هنر، خلاقیت و امثال اینها میتواند هدف و معنا بسازد، پس پرورش کودکان با عشق، نواختن یک ساز، کشف یک واقعیت علمی، ایجاد یک دستور غذایی نو و هزاران مورد از این دست میتواند هدف و معنا ایجاد کند.
بنا بر عقیدهی ذهنگرایان، با توجه به اینکه شخص موردنظر چه کسی است و در چه موقعیتی قرار دارد، ارزش هر فعالیتی میتواند متفاوت باشد. زندگی معنادار است، اما ارزش آن در ذهن ما ساخته میشود، و می تواند در طول زمان تغییر کند. طبق گفتهی لانداو، فیلسوف ذهنگرای معاصر، معنا اساساٌ ارزشی است که ما از موقعیتهای مختلف در زندگی استخراج میکنیم. به عنوان مثال از روابطمان، از خلاقیت، دستاوردهایی که در حوزههای مختلف زندگی داریم، یا حتی سخاوت و بخشش.
تغییر نگرش
باری، برای من که سالهای بسیاری احساس گمگشتگی میکردم، تنها چیزی که راهگشا بود، تغییر عینکی بود که با آن به دنیا مینگریستم. اما چگونه؟ در این باره نوشتهای از لانداو میآورم:
« یک زندگی معنادار، آن زندگی است که تعداد کافی ارزشهای بسنده در آن وجود داشته باشد، و زندگی بیمعنی آن زندگی است که در آن تعداد کافی ارزشهای بسنده وجود نداشته باشد.»
سخت و غیرقابلفهم شد، نه؟ خود من هم اولین بار هیچ چیزی نفهمیدم. به همین خاطر میخواهم راجع به آن توضیحی کوتاه بدهم.
چیزی که لانداو میگوید این است که معنا به نوعی یک معادله است. میتوانیم به آن ارزشهای متنوعی اضافه یا از آن کم بکنیم. سادهتر بگویم، مثلا شما احساس میکنید که زندگیتان بیمعنا شده است، به این دلیل که نتوانستهاید در شغل و تخصص خودتان به دستاوردهای مدنظرتان دست پیدا کنید. از لحاظ تئوری، شما میتوانید از بخشهای دیگر زندگیتان، مانند روابط، کار داوطلبانه، مسافرت، کارهای خلاقانه یا هر چیز دیگری ارزش استخراج کنید و به معنای زندگیتان اضافه کنید. همچنین ممکن است که تمام اینکارها را هم انجام دهید اما باز هم احساس کنید زندگیتان بیمعناست. این مسئله میتواند به این دلیل باشد که تنها روی یک مسئله تمرکز کردهاید و فقط برای همان ارزش قائل شدهاید. در حالی که مسائل مختلف، ارزشهای خاص خودشان را دارند.
مثال بارزی که میتوان برای این مسئله شرح داد، زندگی ویکتور فرانکل، روانپزشک مشهور در کمپ کاراجباری داخائو در زمان حکومت آلمان نازی بود. فرانکل در کتابش، انسان در جستجوی معنا، شرح داده است که چگونه ارادهی مستحکم برای ادامهی زندگی در شرایط فوقالعاده دشوار کمپ کار اجباری را یافته است. او مینویسد که این اراده، از میل او به نوشتن تجربیات زندگی در کمپ و نظریات روانشناسیاش آمده است. فرانکل همچنین نوشته است که افراد دیگری که از این کمپ جان سالم به در بردهاند هم دلایل و میل خاص خودشان را داشتهاند. تعدادی از آنها میخواستند به هر نحو ممکن خانوادههایشان را یکبار دیگر ببینند، یا بعضی از آنها فقط میخواستند کمک کنند یک زندانی دیگر زنده بماند.
اهمیت ارزشها
واقعیت جالبی که وجود دارد این است که حتی اگر باور داشته باشیم که زندگی بیمعناست، در واقع داریم مهر تاییدی بر اهمیت ارزشها میزنیم. به بیان دیگر، اگر فکر میکنیم که زندگی بیمعناست، پس باور داریم که چیزی به نام ارزش وجود دارد که بتواند به زندگی معنا بدهد یا ندهد. درست است؟ ما نمیتوانیم نسبت به این مسئله خنثی باشیم. یا باور داریم که زندگی معنادار است، یا بیمعنیست. به همین ترتیب، ما میتوانیم با تلاش، تمرین، تفکر و عمل به زندگی خودمان ارزش اضافه کنیم یا از آن کم کنیم.
من تصمیم گرفتم به زندگی خودم ادبیات، زبان اسپانیایی، روابط بهتر با اطرافیان، فعالیت بدنی مستمر و ارزشهای دیگر اضافه کنیم. به همین ترتیب، میتوانم اینها را از زندگی خود کم هم بکنم. تنها به خواست خودم بر میگردد.
واقعیت امر این است که زندگی برای این که معنادار باشد، لازم نیست که حتما خاص باشد. همه روزه عکسها و فیلمهای زیادی در اینستاگرام و دیگر شبکههای اجتماعی میبینیم از زندگیهای پر زرق و برق و آنچنانی. بمباران لحظه به لحظهی «زندگی لاکچری و خاص» باعث شده باور کنیم که زندگی معنادار، زندگی آنهاست که با بدنهای فیت و لباسهای گرانقیمت، در حال مسافرت و عیش و نوشاند. این چیزها بد نیستند، چه بسا خیلی خوب هم هستند، اما اینها تنها چیزهای معنادار زندگی نیستند. دیدن این چیزها به عنوان معنای زندگی، باعث میشود به اشتباه زندگی خود را ناکافی و بیارزش، و در نتیجه، بیمعنی بیابیم. باید از این اشتباه دوری جست.
زندگی مثل یک رودخانه در جریان است. ما در حرکت هستیم. با انسانهای جدیدی ملاقات میکنیم، تجربیات جدیدی کسب میکنیم و سنمان بالا میرود. همانطور که ما تغییر میکنیم، ارزشهای ما هم تغییر میکنند، و به همین ترتیب، هدف و معنای زندگی ما هم تغییر میکند و ما باید به طور مداوم در حال کار کردن روی معنای زندگی خود باشیم.
تو وجود داری، پس ارزش داری
میدانم که مسئلهی سختی مثل زندگی، به چنین جوابهای سادهای ختم شده که در بالاتر اشاره کردهام. ناامیدکننده است. اینطور نیست؟ خودم هم به همین فکر میکردم. زندگی به این سختی و پیچیدگی، مگر میشود جوابهایی به این سادگی داشته باشد؟ اما در واقع، جوابهای بسیار سادهتری هم وجود دارد که تا حدودی خندهدار به نظر میرسند. تیم بِیل، پروفسور علوم سیاسی در دانشگاه کویین مِری در لندن، جوابی بینهایت ساده به مسئلهی زندگی میدهد:
« معنی زندگی یعنی مرده نبودن.»
در نگاه اول مسخره و خندهدار به نظر میرسد. نه؟ اما واقعیت این است که بسیاری فیلسوفان و انسانهای بزرگ جوابهایی همینقدر ساده به مسئلهی زندگی دادهاند. مگر حضرت مولانا نفرموده:
«اي زندگی تن و توانم همهی تو
جانی و دلی اي دل و جانم همهی تو
تو هستی من شدي از آنی همهی من
من نیست شدم در تو از آنم همهی تو»
ریچارد تیلور، یکی دیگر از فیلسوفان معاصر که در سال 2003 از دنیا رفت، میگوید که تلاشها و دستاوردهای ما چیزهایی نیستند که به زندگی ما معنا میدهند. او در کتابش «خوب و بد» که در سال 1970 به چاپ رسید، نوشته است: « امروز در جای خودش کافی بود. زندگی نیز همینطور است.» پس خیلی سادهتر بخواهیم بیان کنیم، ما به این دلیل که زنده هستیم، پس زندگی ارزش و اهمیت دارد.
پرسش، پاسخ است
رویکردهای دیگری هم برای یافتن معنای زندگی اتخاذ شده است. کیسی وودلینگ، پروفسور فلسفه و ادیان در دانشگاه ساحلی کارولینا در کارولینای جنوبی، میگوید که پرسش دربارهی معنا، خود جوابی برای معنای زندگی ارائه میکند. او میگوید: « آنچه باعث میشود زندگی انسان معنا یا اهمیت یابد، صرفاٌ زندگی کردن نیست، بلکه تامل و طرح پرسش در زندگی است.»
از نظر وودلینگ، دنبال کردن اهدافی مانند تشکیل خانواده، موفقیت مالی، باشگاه رفتن و ساختن اندام ایدهآل، دستاوردهای آکادمیک و امثال اینها به تنهایی معنادار نیست. چیزی که به آنها معنا میدهد، تامل دربارهی چراییِ دنبال کردن این اهداف است که به زندگی ما معنا و اهمیت میدهد. این نوع نگرش، ما را به گفتهی سقراط نزدیک میکند که میگوید: «زندگی سنجیده نشده ارزش زیستن ندارد.»
معما پاسخ است
در فلسفهی شرق هم به کرات به مسئلهی زندگی و معنادار بودن آن پرداخته شده است. یکی از مهمترین رویکردها در این زمینه را لائوتزه، حکیم چینی قرن ششم در کتاب تائوتهچینگ، که کتاب حکمت چینیها است و وی قبل ترک جوامع انسانی و رفتن به کوه برای زندگی کردن آن را برای آیندگان به جا گذاشته، ارائه میدهد.
لائوتزه دیدگاهی نزدیک به وودلینگ داشته است. او نیز عقیده داشته که معنای زندگی در تامل دربارهی خود زندگی نهفته است. اما لائوتزه ما را به تامل عمیقتری دربارهی زندگی فرامیخواند. او میگوید که معنا از «بخشی از این جهان بودن» استخراج میشود و ما را به تامل در این زمینه فرامیخواند.
او از ما می خواهد که عمیقاً اساس وجود داشتن را درک کنیم، که رمز و راز است. ما، همچون رودها و درختها، بخشی از «مسیر» هستیم، که از همهچیز ساخته شده و همهچیز را میسازد و نمیتوان هیچوقت به طور کامل آن را شناخت یا از آن سخن راند، اما ذاتاً معنادار است. پس ما فارغ از هر موقعیتی که در جامعه داشته باشیم، هرچقدر هم کاری که انجام میدهیم بزرگ یا کوچک باشد، ما بخشی از آن «مسیر» هستیم. پس وجود ما باارزش است.
لائوتزه ادامه میدهد: زندگی به این دلیل که ما درون و در میان چیزهای زنده، به عنوان بخشی از یک زنجیره ماندگار و نامفهوم وجود، وجود داریم ارزش دارد. زندگی گاهی خشن و بیرحم است، اما معنا از پشتکار ما استخراج میشود.
سخن قصاری از لائوتزه برجای مانده که میگوید:
«آنکس که پشتکار به خرج میدهد، دارای معنا و هدف است.»
جمعبندی
نگرشهای متعددی به مسئلهی زندگی و معنادار بودن یا نبودن آن وجود دارد. من از طریق آزمون و خطا و با مطالعهی نگرشهای متفاوت توانستهام تا حدودی به بینش مختص به خودم برسم. زندگی همچون یک رودخانه است. هر لحظه در گذر است. هر لحظه جریان دارد. ما میتوانیم بر موجهای آن سوار شویم و با تجربیات جدید، معنای زندگی خود را هر لحظه از نو بسازیم.
منابع دیگر: liveyourtruestory qz Gottman Ananddamani emozzy
بهگمانم بعد از مطالعهی این پست، خواندن مطلب زیر هم برای شما مفید باشد:
پویا جان ممنون من از خوندن مطالبت واقعا لذت میبرم. بسیار قابل تامل بود.
خواهش می کنم حسین جان. خوشحالم که مفید واقع شده واست این مطلب.